اسلام سیاسی در خدمت امپریالیسم!


نوشنه ی: سمیر امین
ترجمه: ح. ریاحی
همه‌ی جریانات طرفداراسلام سیاسی به "خودویژگی‌ی اسلام" معتقدند. طبق باورآنها اسلام بین سیاست و مذهب جدائی قائل نیست. این جدائی را ظاهرا مشخصه‌ی مسیحیت میدانند. یاد آوری اینکه نظراتشان با آنچه مرتحعین درآغاز قرن نوزدهم می گفتند کلمه به کلمه تطابق دارد ، نمی‌تواند اثری برآنها داشته باشد. درآغازقرن نوزدهم مرتجعین (ازجمله بونالد ودومستر) سعی می کردند گسستی را محکوم کنند که عصرروشنگری و انقلاب فرانسه درتاریخ غرب بوجود آورده بود!
براساس این موضعگیری همه‌ی جریانات طرفداراسلام سیاسی قلمرو مبارزه ی خود را درحوزه‌ی فرهنگ برمی‌گزیدند-  اما "فرهنگی" که، در واقعیت، در تعلق داشتن به یک مذهب بخصوص فروکاسته می شود، تعلقی که اساسش رسم و سنت است. درحقیقت، مبارزین اسلام سیاسی به بحث پیرامون جزم هایی که درونمایه مذهب است علاقه‌ای نشان نمی دهند. دغدغه‌ی اصلی آنها اینست که طبق شعاعر مرسوم عضویتشان به جماعت [اسلامی] پذیرفته شود. چنین نگرشی به واقعیت دنیای مدرن نگران کننده است، نه تنها به این دلیل که ازاندیشه تهی است وسعی می کند فقدان فکرواندیشه را پنهان کند، بلکه به این خاطرکه استراتژی امپریالیسم را توجیه می‌کند: استراتژی جایگزینی‌ی جنگ فرهنگ ها با مبارزات بین مراگزامپریالیسی وکشورهای پیرامونی‌ی تحت سلطه. تاکید انحصاری اسلام سیاسی برفرهنگ این فرصت را دراختیارآن قرار می دهد تا مبارزات اجتماعی‌ی واقعی‌ی بین طبقات تحت ستم واستثمار با نظام سرمایه داری جهان گستر را ازتمامی حوزه های زندگی حذف کند. مبارزین اسلام سیاسی درحوزه‌هایی که مبارزات اجتماعی‌ی واقعی جریان دارد حضور ملموسی ندارند و رهبران آنها همواره تکرار می‌کنندکه چنین مبارزاتی بی اهمیت است. حضور آنها در این حوزه‌ها به تاسیس دبستان وکلینیک‌های درمانی محدود می‌شود که هدفی جز صدقه و ارشاد[مذهبی] ندارد. این فعالیت‌ها درخدمت پشتیبانی از مبارزات طبقات محروم علیه نظامی نیست که مسئول فقرو فلاکت آنهاست.
 
اسلام سیاسی درحوزه‌ی مسائل اجتماعی‌ی واقعی متحداردوی سرمایه داری وابسته و امپریالیسم مسلط است و از اصل ذات مقدس مالکیت دفاع می کند و نابرابری و همه‌ی ملزومات بازتولید سرمایه داری را مشروعیت می‌بخشد. دفاع اخوان المسلمین از قوانین ارتجاعی در پارلمان مصر در همین اواخر یکی از  صدها نمونه از این دست است. در پارلمان مصر، حقوق مالکان به ضرر زارعین اجاره دار (که اگثریت دهقانان خرد را تشکیل می‌دهند) تقویت شد. حتی یک نمونه قانون ارتجاعی وجود ندارد که در کشوری اسلامی وضع شده باشد که جنبش‌های اسلامی با آن مخالفت کرده باشند. افزون بر این، چنین قوانینی با توافق رهبران نظام امپریالیستی رسمیت پیدا می‌کند. اسلام سیاسی ضد امپریالیسم نیست حتی اگر مبارزین آن نظری جز این داشته باشند! برای امپریالیسم، اسلام سیاسی متحد ذیقیمتی است و امپریالیسم به این امرکاملاٌ واقف است. بنابراین، درک این قضیه ساده است که اسلام سیاسی همیشه طبقات حاکم عربستان سعودی و پاکستان را جزء رده‌های خود می‌داند. افزون براین، این طبقات از همان آغاز جزء فعال‌ترین مشوقین آنها بودهاند. بورژوازی کمپورادور‌ محلی، سرمایه داران نوکیسه و سودبرندگان جهان گستری سرمایه با دست و دل بازی از اسلام سیاسی پشتیبانی می‌کنند. اسلام سیاسی چشم‌انداز ضد امپریالیستی را رد و موضعگیری "ضد غرب" (کم وبیش "ضد مسیحیت ") را جایگزین آن کرده است. این موضع‌گیری، جوامع درگیر با امپریالیسم را بطور آشکار به بن بست کشانده و بنابراین مانعی بر سر راه بسط کنترل امپریالیستی بر نظام جهانی، بوجود نمی آورد.
اسلام سیاسی نه تنها در خصوص پاره‌ای مسائل (مشخصن مسائل مربوط به موقعیت اجتماعی زنان) ارتجاعی‌ و حتی مسئول افراط کاری‌ها ایست که علیه شهروندان غیر مسلمان می‌شود، (ازقبیل قبطیان در مصر) بلکه اساساٌ ارتجاعی است؛ و بنابراین نمی‌تواند در امر رهائی ملت‌ها شرکت داشته باشد.
بااین وجود، سه بحث برای تشویق جنبش‌های اجتماعی به دیالوگ با جنبش‌های اسلام سیاسی ارائه شده است:
نخستین بحث این است که اسلام سیاسی توده‌های وسیعی را بسیج می‌کند که نمی‌توان آنها را نادیده گرفت یا تحقیرکرد. تصورات متعددی به این ادعا دامن می‌زند. با این همه، باید خونسردی خود را حفظ و چنین بسیج هائی را دقیقاٌ بررسی کرد. پیروزی‌های "انتخاباتی" از جمله نمونه‌ی‌هائی است که پای تجزیه و تحلیل کامل‌تری که در میان باشد، باید با محک دقیق سنجیده شود. من به یک نمونه اشاره می‌کنم؛ نسبت بسیار بالای رای دهندگانی- بیش از هفتاد وپنج درصد!- که درانتخابات اخیر مصر از رای دادن خودداری کردند. قدرت اسلامیست‌ها درخیابان، ضعف چپ سازمان یافته را به نمایش می‌گذارد که از صحنه‌هائی غایب است که مبارزات اجتماعی درآن جریان دارد.
حتی اگر بر سر قدرت بسیجِ گسترده‌ی اسلام سیاسی توافق وجود داشته باشد، آیا این توجیه کننده‌ی آنست که چپ باید سعی کند سازمان‌های اسلام سیاسی را برای فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی با خود همراه کند؟ اینکه اسلام سیاسی تعداد کثیری از مردم را با موفقیت بسیج می‌کند، یک حقیقت است و هر استراتژی‌ی سیاسی موثری باید این حقیقت را در ملاحظات، پیش‌نهادات و گزین‌های خود در نظر داشته باشد. اما تلاش برای اتحاد با آنها بهترین وسیله برخورد با این چالش نیست. باید اشاره کرد که سازمان‌های اسلام سیاسی _ بخصوص اخوان المسلمین _ در پی چنین اتحادی نیستند وحتی آنرا رد می‌کنند. اگر به تصادف پاره‌ای سازمان‌های چپ بداقبال اتحاد با اسلام سیاسی را پذیرفته‌اند، اولین تصمیمی که اسلام سیاسی پس از کسب قدرت می‌گیرد این است که اتحاد دست و پاگیر با آنها را با خشونت هرچه تمام‌تر از بین ببرد، همانطورکه در ایران مورد سرنوشت مجاهدین و فدائیان خلق را شاهد بودیم.
استدلال دوم که طرفداران "دیالوگ" ارائه داده‌اند این است که اسلام سیاسی حتی اگر در چارچوب پیش‌نهادات اجتماعی ارتجاعی است، ولی"ضد امپریالیست" است. شنیده‌ام که گفته‌اند معیار ضد امپریالیستی که من ارائه داده‌ام (پشتیبانی بی چون وچرا از مبارزاتی که در راستای پیشرفت اجتماعی صورت می گیرد.) "اکونومیستی" است و از ابعاد سیاسی چالشی که ملل جنوب با آن روبرو هستند غافل. به باور من این انتقاد فاقد اعتباراست بشرطی که آنچه گفته‌ام را در نظر بگیرند، مشخصاٌ آنچه درباره‌ی ابعاد دمکراتیک و ملی‌ی پاسخ های مطلوبی گفته‌ام که به رویاروئی با این چالش مربوط می‌شود.
همین طور هم می‌پذیرم که نیروهای فعال [درصحنه ی جامعه] در پاسخ به چالشی که ملت‌های جنوب با آن روبریند و در برخورد با ابعاد اجتماعی و سیاسی آن ضرورتاٌ پی‌گیر نیستند. بدین ترتیت امکان تصور یک اسلام سیاسی وجود دارد که ضد امپریالیسم باشد اما درحوزه‌ی اجتماعی قهقرائی. در این رابطه، ایران، حماس در فلسطین، حزب‌الله در لبنان وپاره‌ای حنبش‌های مقاومت در عراق بالافاصله به ذهن متبادر می‌شود. این وضعیت‌های مشخص را بعداٌ بررسی می‌کنم. نظرم این است که اسلام سیاسی بطورکلی ضد امپریالیست نیست اما در مقیاسی جهانی و بطور کامل با قدرت های مسلط همراه است.
استدلال سوم توجه چپ را به ضرورت مبارزه با اسلام ستیزی جلب می‌کند. هیچ چپی که ارزش نام بردن داشته باشد نمی‌تواند مساله‌ی شورش حومه‌ی پاریس را نادیده بگیرد، یعنی برخورد با آن طبقات از مردم که منشاء مهاجرت دارند و در کلان شهرهای سرمایه داری پیشرفته‌ی معاصر زندگی می‌کنند. تجزیه وتحلیل این چالش و پاسخ‌هائی که گروهای گوناگون (احزاب ذینفع، چپ اروپائی‌ی شرکت کننده در انتخابات، چپ رادیکال) به آن داده اند، محور بررسی این مقاله نیست. به این بسنده می‌کنم که نقطه نظرم را بگویم: پاسخ ترقی‌خواهانه به این چالش نمی‌تواند بر‌پایه‌ی نهادینه کردن جماعت‌مداری (کمونیتارینیسم) (1 ) گذاشته شود که در اساس و ضرورتاٌ همیشه با نابرابری در پیوند است و نهایتاٌ ریشه در فرهنگ نژادپرستی دارد. کمونیتارینیسم که محصول ایدئولوژیک فرهنگ سیاسی‌ی ارتجاعی ایالات متحده است (و پیش از آن با موفقیت در بریتانیای کبیر پیش برده شده است) می‌رود که زندگی سیاسی قاره اروپا را آلوده کند. اسلام ستیزی که بخش‌های مهمی از نخبگان و وسائل ارتباط جمعی به طور منظم به آن دامن می‌زنند، استراتژی‌ی اداره‌ی تکثر [فرهنگی] جماعت به نفع سرمایه است زیرا این احترام ظاهری به تکثر، در حقیقت، فقط ابزاری است برای تعمیق شکاف‌ها واختلافات در میان طبقات خلقی.
مساله‌ی به اصطلاح حومه‌ها مساله‌ای ویژه است و خلط آن با مساله‌ی امپریالیسم (یعنی مدیریت امپریالیستی‌ی مناسبات بین مراکز مسلط امپریالیستی و کشورهای پیرامونی‌ی تحت سلطه) کمکی به پیشرفت در هیچ یک از این حوزه‌های کاملاٌ متمایز نخواهد کرد. این خلط مسائل بخشی از اسباب و ابزار ارتجاعی است و تقویت کننده‌ی اسلام ستیزی؛ و اسلام ستیزی نیز بنوبه خود، هم حمله به طبقات خلقی در مراکز امپریالیستی و هم حمله به ملل کشورهای پیرامونی را، مشروعیت می‌بخشد. این خلط مسائل و اسلام ستیزی، بنوبه‌ی خود به اسلام سیاسی- ارتجاعی، خدمت ارزشمندی می‌کند و به گفتمان ضدغربی آن اعتبار می‌بخشد. بنابراین، می‌خواهم بگویم که دو اردوی مبارزه‌ی ایدئولژیک ارتجاعی، که به ترتیب راست نژاد پرست غرب و اسلام سیاسی پیش برنده‌ی آنند، یکدیگر را تقویت می‌کنند، درست همانطورکه آنها از  فعالیت‌های کمونیتارینیسم پشتیبانی می‌کنند.
نوگرائی، دمکراسی، سکولاریسم واسلام
سیمائی که مناطق عربی و اسلامی امروزه از خود ارائه می‌دهند، سیمای جوامعی است که در آنها مذهب (اسلام) در تمامی عرصه‌های زندگی سیاسی و اجتماعی در صف مقدم قرارگرفته است، بطوری که تصور این که جزاین می‌توانست باشد، عجیب می‌نماید. اکثریت ناظران خارجی (رهبران سیاسی و وسائل ارتباط جمعی) به این نتیجه می‌رسند که نوگرائی، شاید هم دمکراسی، بناچار خود را باحضور پرقدرت اسلام انطباق خواهد داد. آنها به این ترتیب سکولاریسم را ناممکن می‌سازند. این سازش یا ممکن است و باید از آن حمایت شود یا ضروری نیست و باید با این منطقه از جهان همانطورکه هست برخورد کرد. من به هیچ وجه با این دید به اصطلاح واقع‌بینانه موافق نیستم. آینده- در چشم انداز درازمدت از سوسیالیسم جهانی شده- برای ملل این منطقه هم چون ملل دیگر، دمکراسی و سکولاریسم است. چنین آینده‌ای در این مناطق هم چون دیگر مناطق ممکن است، اما هیچ کجا، هیچ چیز، قطعی و تضمین شده نیست.
نوگرائی گسستی است در تاریخ جهان که اروپا در قرن شانزدهم مبتکر آن بود. نوگرائی انسان را چه بصورت فرد و چه جمع، مسئول تاریخ خود می‌داند؛ در نتیجه با ایدئولوژی‌های پیش مدرن فاصله می‌گیرد. بنابراین، با نوگرائی است که دمکراسی ممکن می‌گردد، درست همانگونه که نوگرائی لازمه‌اش سکولاریسم در مفهوم جدائی‌ی مذهب از سیاست است. مجموعه بهم پیوسته‌ی نوگرائی، دمکراسی وسکولاریسم که عصر روشنگری معمار آن بود و انقلاب [کبیر] فرانسه به آن جامه‌ی عمل پوشاند، تاکنون با همه‌ی پیشرفت‌ها و پسرفت‌های خود، جهان معاصر را شکل بخشیده است. اما نوگرائی به خودی خود فقط یک انقلاب فرهنگی نیست، بلکه تنها در رابطه تنگاتنگ با تولد و رشد سرمایه داری معنا و مفهوم پیدا کرده است. این رابطه محدودیت‌های تاریخی‌ی نوگرائی‌ی "واقعا موجود" را مشخص کرده است. بنابراین، شکل‌های مشخص نوگرائی، دمکراسی و سکولاریسمی که امروزه با آنها سروکار داریم را می‌باید بعنوان ثمرات تاریخ مشخص رشد سرمایه داری، مورد ملاحظه و بررسی قراردهیم. شرایط ویژه‌ای که سلطه‌ی سرمایه داری مبین آنست، ویژگی‌های اخص نوگرائی، دمکراسی و سکولاریسم را رقم زده اند- سازش‌های تاریخی‌ای که محتوای اجتماعی‌ی بلوک [طبقاتی] مسلط را مشخص می‌کند- (آنچه من روند تاریخی ی فرهنگ های سیاسی می نامم ).
دراین جا معرفی فشرده‌ی درکم از متد ماتریالیستی‌ی تاریخی را فقط به این دلیل یادآوری کردم که روش‌های گوناگون ترکیب نوگرائی، دمکراسی وسکولاریسم سرمایه داری را برمتن نظری آن مشخص کنم.
عصر روشنگری و انقلاب فرانسه، مدل سکولارسم رادیکال را عرضه داشت. فرد بی خدا باشد یا لاادری، خدا باور باشد یا موئمن (دراین مورد مسیحی) آزادی انتخاب دارد و دولت در آن دخالتی ندارد. در سطح قاره‌ی اروپا- و در فرانسه با احیای سلطنت- عقب نشینی‌ها و سازش‌هائی که قدرت بورژوازی را با قدرت طبقات مسلط نظام‌های پیشامدرن متحد کرد، زمینه ساز سکولاریسم فروکاسته و ضعیفی شد که از آن رواداری و تحمل فهمیده می‌شد. این سکولاریسم نقش اجتماعی کلیساها را از نظام سیاسی حذف نمی‌کرد. در مورد ایالات متحده، قضیه چنین است که مسیر خاص تاریخی این کشور به شکل‌گیری فرهنگ سیاسی‌ای منتهی شد که اساساٌ ارتجاعی بود. در این فرهنگ، سکولاریسم راستین عملاٌ ناشناخته است. در این کشور مذهب عامل اجتماعی‌ی شناخته شده‌ای است و سکولاریسم با تکثر مذاهب رسمی، خلط می‌شود. (هرمذهب- یا حتی سِکت- رسمی است. )
بین گستره‌ی سکولاریسم رادیکال و میزان پشتیبانی از شکل‌یابی‌ی جامعه در همآهنگی با درونمایه‌ی نوگرائی، پیوند مشخصی وجود دارد. چپی که به تاثیر گذاری‌ی سیاست در، جهت بخشی به تحول اجتماعی در راستاهای مشخصی باور داشته باشد، خواه چپ رادیکال یا حتی میانه‌رو، از مفاهیم اساسی‌ی سکولاریسم دفاع می‌کند. راست محافظه کار ادعا می‌کند که تکوین و تحول امور، خواه اقتصادی، سیاسی یا اجتماعی را باید به حال خود گذاشت. سرمایه، در زمینه‌ی اقتصاد، مشخصن بازار را مطلوب خود می‌داند. در زمینه‌ی سیاست، دمکراسی کم‌شتاب به قانون تبدیل شده و دگرگونی جای بدیل را گرفته است. و در جامعه، در این زمینه [زمینه‌ی دمکراسی]، سیاست نیازی به سکولاریسم فعال ندارد- " جماعات" کمبودهای دولت را جبران می کنند. تاریخ را بازار و دمکراسی‌ی نمایندگی، می سازد؛ و باید گذاشت چنین کنند. چنین برداشتی از اندیشه‌ی اجتماعی در لحظه کنونی‌ی عقب نشینی چپ، دست بالا را دارد و در فرمولبندی‌هائی تجلی می‌یابد که طیفی از افراد از «تورن» تا «نگری» را دربر می‌گیرد. فرهنگ سیاسی‌ی ارتجاعیِ ایالات متحده، از این هم در نفی مسئولیت فعالیت سیاسی فراتر می رود. تکرار این ادعا که خدا الهام‌بخش ملت "امریکا" است و پشتیبانی وسیع از این "اعتقاد" مفهوم سکولاریسم را از محتوا تهی می‌کند. در حقیقت، گفتن این که خدا تاریخ را می‌سازد به معنی اینست که ساختن تاریخ را تنها به عهده‌ی بازار بگذاریم.
از این نقطه نظر جایگاه ملت‌های خاورمیانه کجاست؟ تصویر مردان ریشوی سر فرود آورده و زنان روسری به سر، به نتیجه گیری‌های عجولانه
در باره‌ی شدت هواداری و پیروی مذهبی افراد منتهی می‌شود. دوستان "فرهنگ باور" غرب که خواهان احترام به تنوع مذاهب‌اند به ندرت تلاش می‌کنند بفهمند مقامات [دولتی] چه روندهائی را به خدمت گرفته‌اند تا تصویری باب طبع خود را عرضه کنند. بی تردید افرادی هستند که "شیفته‌ی خدا " هستند. آیا تناسب عددی آنها از کاتولیک‌های اسپانیائی که در روز عید پاک راهپیمائی می‌کنند بیشتر است؟ یا از جمعیت وسیعی که در ایالات متحده به موعظه کنندگان انجیل در تلویزیون گوش می‌دهند؟
بهررو، این منطقه [خاورمیانه] همیشه چنین تصویری از خود ارائه نداده است. گذشته از تفاوتهائی که هر کشور با کشور دیگر دارد، منطقه‌ی پهناوری را می‌توان مشخص کرد: ازمراکش تا افغانستان، ازجمله ملت های عرب (به استثنای کشورهای شبه جزیره‌ی عربی)، ترکها، ایرانیان، افغان‌ها و ملت‌های جمهوری‌های آسیای مرکزی شوروی‌ی سابق که امکانات بسط و گسترش سکولاریسم در آنها را نمی‌توان نادیده گرفت. وضعیت در میان ملت‌های همجوار، عرب‌های شبه جزیره یا پاکستان متفاوت است.
سنت‌های سیاسی در این منطقه‌ی پهناور [خاورمیانه] شدیدن تحت تاثیر جریانات رادیکال نوگرا قرار داشته‌اند: ایده‌های روشنگری، انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه و کمونیسم انترناسیونال سوم همگی در خاطر مردم بود و بطور مثال بسی بیشتر از پارلمنتاریسم و‌ ست‌مینیستر اهمیت داشت. این جریانات غالب که الهام‌بخش مدل‌های اصلی‌ی دگرگونی سیاسی بودند و طبقات حاکمه آنها را در عمل پیاده کردند، مدل‌هائی بود که از پاره‌ای جهات می‌توان آنها را شکل‌هائی از استبداد روشن بین توصیف کرد.
این گونه بود وضعیت مصر «محمد علی» یا «خدیو اسماعیل». کمالیسم در ترکیه و نوسازی در ایران، از این دست بود. پوپولیسم ملی مرحلهی اخیر تاریخ به مجموعه پروژه‌های سیاسی تعلق دارد. گونه‌های این مدل متعدد بود (جبهه‌ی رهائی بخش ملی‌ی الجزیره، بورقیبیسم تونس، ناصریسم مصر، بعثیسم سوریه وعراق)، اما راستای آنها شبیه یکدیگر بود. ظاهراٌ تجربه‌های افراطی- به اصطلاح تجربه رژیم‌های کمونیستی در افغانستان و یمن جنوبی- با یکدیگر در اساس تفاوتی نداشتند. همه‌ی این رژیم‌ها دستآوردهای زیادی داشتند و به همین دلیل از پشتیبانی وسیع توده‌ای برخوردار بودند. به همین دلیل بود که [این رژیم‌ها] با وجودی که واقعاٌ دمکراتیک نبودند، مسیر رشد و توسعه را در این راستا [نوآوری] گشودند. در پاره‌ای موقعیت‌ها، مثلاٌ در مصر ازسال1920 تا 1950، تلاشی در جهت دمکراسی انتخاباتی صورت گرفت و کانون ضدامپریالیستی میانه‌رو (حزب وفد) از آن حمایت کرد. این تلاش با مخالفت قدرت امپریالیستی مسلط (بریتانیای کبیر) و متحدین محلی آن (خانواده‌ی سلطنتی) روبروشد. با اطمینان می‌توان گفت که سکولاریسم در‌ شکل متعادل خود از طرف مردم "رد" نشد. سهل است، این مذهبیون بودند که در اذهان مردم تاریک‌اندیش بودند والبته هم اکثر آنها چنین بودند.
تجربه‌های نوگرائی از استبداد نوگرا تا پوپولیسم رادیکال ملی اموری تصادفی نبود. جنبش‌های پُر قدرتی که در طبقات متوسط دست بالا را داشتند، پیش برنده‌ی آن بودند. این طبقات بدین ترتیب خواست و اراده‌ی خود را نشان دادند که می‌خواهند در صحنه‌ی جهانی شده‌ی مدرن بمثابه شرکای کامل و تمام عیار به حساب آیند. این پروژه‌های با محتوای نوگرایانه را که می‌توان پروژه‌های بورژوائی ملی توصیف کرد، به بسط سکولاریسم یاری می‌رساند و پیش برندگان باالقوه‌ی رشد و‌تحول دمکراتیک محسوب می شد. اما دقیقاٌ به این دلیل که پروژه‌هائی بودند که با منافع امپریالیسم درگیر شدند، امپریالیسم بی‌رحمانه با آنها مبارزه کرد و بطورمنظم نیروهای تاریک اندیش را برای این مقصود، سازمان داد.
تاریخ اخوان‌المسلمین را خوب می‌شناسیم. در دهه‌ی بیست، بریتانیا و خانواده‌ی سلطنتی آنرا عملاٌ سازماندهی کردند تا جلوی پیشرفت دمکراتیک و سکولار «وفد» را بگیرند. سیا و سادات، بازگشت جمعی آنها از گریزگاهشان در عربستان را، پس از مرگ ناصر سازمان دادند. این قضیه را نیز همگان می‌دانند. با تاریخچه‌ی طالبان، که سازمان سیا در پاکستان بوجود آورد تا با "کمونیست‌ها" بجنگند نیز همگی آشنائیم. " کمونیست ها" مدارس را به روی دختر و پسر گشودند. خوب هم می‌دانیم که اسرائیلی‌ها ابتدا به حماس کمک کردند تا جریانات سکولار و دمکراتیک مقاومت فلسطین را تضعیف کنند.
اسلام سیاسی بدون پشتیبانی مداوم، همه جانبه و مصمم ایالات متحده، نمی توانست به سادگی مرزهای عربستان صعودی و پاکستان را پشت سر بگذارد. وقتی نفت در سرزمین عربستان کشف شد، جامعه‌ی عربستان حتی به فاصله گرفتن با سنت آغاز هم نکرده بود. آنزمان بود که بین امپریالیسم و طبقه‌ی سنتی حاکم بلافاصله اتحاد برقرارشد. قراردادی که بین دو شریک بوجود آمد اسلام سیاسیِ وهابی را، جان تازه بخشید. بریتانیا نیز با تشویق رهبران مسلمان به ایجاد کشور مستقل خود، موفق شد وحدت هندوستان را از بین ببرد و این کشور را از بدوتولدش، بدام اسلام سیاسی بیندازد. باید اشاره کرد که تئوری‌ای که به اسلام سیاسی قانونیت بخشید- وآنرا به معودودی نسبت می دهند- تئوری‌ایی بود که قبلااٌ شرق شناسان انگلیسی در خدمت به اعلیحضرت طرح ریزی کرده بودند. ( 2 )
بنابراین، ابتکار ایالات متحده برای درهم شکستن جبهه‌ی متحد کشورهای افریقا وآسیا که در باندونگ درسال 1955 بوجود آمد، امری است قابل درک. عربستان سعودی و پاکستان در مقابل این جبهه "کنفرانس اسلامی " را (ازسال 1957) علم کردند و بدین وسیله اسلام سیاسی در این منطقه نفوذ کرد.
کمترین نتیجه‌ای که از این ملاحظات باید گرفت این است که اسلام سیاسی نتیجه‌ی خود بخودی اعتقادات مذهبی اصیل و واقعی ملت‌های مورد بحث نیست. اسلام سیاسی ثمره‌ی فعالیت سیستماتیک امپریالیسم است که البته نیروهای تاریک‌اندیش مرتجع و طبقات کمپرادور حاضر به خدمت آنها از آن حمایت می‌کنند. در این که مسئولیت این وضعیت به عهده‌ی چپ نیز هست که نه درک کرد و نه دانست چگونه با این چالش رویارو شود، تردید و چون و چرا نباید کرد
.
مسائل مربوط به کشورهای خط مقدم
( افغانستان، عراق، فلسطین وایران )
پروژه‌ی ایالات متحده کنترل نظامی بر سراسر کره‌ی زمین است. این پروژه در سطوح مختلف مورد حمایت متحدین تحت فرمان امریکا در اروپا و ژاپن نیز هست. با در نظر داشت این چشم انداز، ایالات متحده  خاورمیانه را  به چهار دلیل  بعنوان "نخستین هدف نظامی" برگزیده است.
1- ا ین منطقه بشترین منابع زیر زمینی‌ی نفتی‌ی جهان را داراست و کنترل مستقیم آن بدست ایالات متحده و با نیروی نظامی، این موقعیت ممتاز را در اختیار واشنکتن قرار می‌دهد که متحدین خود- اروپا وژاپن ورقبای احتمالی (چین) را در زمینه‌ی تامین انرژی مورد نیاز خود به سطح  وضعیت نامطلوب  وابستگی تنزل دهد.
2- از این منطقه که محل تقاطع دنیای کهن است  تدارک تهدید نظامی دائمی علیه چین، هندوستان و روسیه آسانتر است .
3- درحال حاضر این منطقه در ضعف و هرج و مرجی بسر می‌برد که امکان پیروزی تجاوزگر در آن کار آسانی است و سرانجام:
4- حضوراسرائیل متحد بی چون و چرای واشنگتن- درمنطقه. چینین تجاوزی کشورها و ملت‌های خط مقدم (افغانستان، عراق، فلسطین وایران) را در وضعیت استثنائیِ  نابودی (سه کشورنخست) قرارداده یا به نابودی تهدید می‌کند
افغانستان
افغانستان بهترین دوره‌ی تاریخ مدرن خود را در به اصطلاح جمهوری کمونیستی تجربه کرد. در این دوره رژیم استبداد نوگرای روشن بینی سر کار بود که امکان تحصیل را برای دانش آموزان پسر و دختر فراهم کرد. این رژیم، دشمن تاریک اندیشی و بهمین دلیل از پشتیبانی قاطعی در جامعه برخوردار بود. اصلاحات ارضی آن مجموعه اقداماتی را در بر می‌گرفت که هدف آن تضعیف قدرت استبدادی رهبران قبائل بود. پشتیبانی- دست کم ضمنی‌ی- اکثریت دهقانان، پیروزی احتمالی تحولی را تضمین می کرد  که بدرستی آغاز شده بود. رسانه‌های گروهی غرب و اسلام سیاسی، تبلیغ کردند که این پروژه تمامیت خواهی،  الحادی و کمونیستی است که مردم افغان آنرا رد می‌کنند. در واقعیت، اما، محبوبیت این رژیم که بسیار به رژیم آتاتورک  شبیه بود ، در میان مردم آنچنان هم اندک  نبود.
این حقیقت که رهبران این تجربه در هر دوگروه (خلق و پرچم ) خود را کمونیست می نامیدند، تعجب آور نیست. مدل پیشرفتی که ملت‌های همجوار آسیای مرکزی شوروی (باوجود همه ‌مطالبی که در این باره گفته شده و به رغم رفتار استبدادی این نظام‌ها) داشتند در مقایسه با فاجعه‌ای اجتماعی جاری که حاصل مدیریت امپریالیسم بریتانیا در دیگر کشورهای  همجوار (منجمله هندوستان وپاکستان) بود، این تاثیر را داشت که در افغانستان همانند بسیاری از کشورهای این منطقه میهن پرستان تشویق شوند ابعاد کامل موانعی را بررسی کنند که امپریالیسم بر سرراه هرگونه تلاش جهت نوگرائی بوجود می آورد. دعوت شوروی از طرف یکی از این دوگروه جهت مداخله برای نجات از شر دیگران بی‌تردید تاثیر منفی داشت و امکانات پیشبرد پروژه‌ی نوگرائی‌ی مردمی ملی را سوزاند.
ایالات متحده، مخصوصاٌ، و متحدین سه گانه‌ی آن عموماٌ مخالفین سرسخت نوگرایان افغانی بوده‌اند، خواه کمونیست باشند یا نباشند. همان‌ها بودند [ایالات متحده و متحدین آن] که تاریک اندیشان نوع اسلام سیاسی پاکستان (طالبان)  وسرداران (رژیم به اصطلاح کمونیستی سران قبائل را با موفقیت بی طرف نگهداشته بود) را  بسیج کردند و همان‌ها بودند که آنها را تعلیم داده و مسلح کردند. حتی پس از عقب نشینی شوروی،  دولت نجیب‌الله نشان داد که می‌تواند مقاومت کند. اگرحمله‌ی نظامی پاکستان جهت حمایت از طالبان و پس از آنها، حمله‌ی نیروهای تجدید سازمان یافته‌یِ سرداران نبود که به هرج و مرج بیشتر دامن زد، مقاومت نجیب الله دست بالارا پیدا کرده بود.
افغانستان را دخالت ایالات متحده، متحدین و جاسوسان آن، بخصوص اسلامیست‌ها، به ویرانی کشاند. تحت اقتدار آنان نمی‌توان افغانستا ن را بازسازی کرد، آنهم اقتداری نه چندان پنهان که بدست  دلقکی پیش برده می‌شود که در بین مردم پایگاهی ندارد و از محل کار خود در شرکت فراملی هواپیمائی‌ی تگزاس با چتر نجات به افغانستان منتقل شده است. "دمکراسی‌ی"  خیالی‌ای که واشنگتن، ناتو و سازمان ملل ادعای نجات آنرا داشتند ،اما برای توجیه ادامه‌ی حضور خود (در حقیقت، اشغال) مطرح کردند، از همان آغاز دروغی بیش نبود و به مضحکه تبدیل شد.
تنها یک راه حل برای مساله‌ی افغانستان وجود دارد: همه‌ی نیروهای بیگانه باید خاک این کشور را ترک کنند و همه‌ی قدرت‌ها را باید مجبور کرد دست از کمک مالی و مسلح کردن متحدین خود بردارند. پاسخ من به آنهائی که نیت خیر دارند و نگران آنند که مردم افغانستان در چنین صورتی با دیکتاتوری طالبان مدارا کنند، این است که حضور بیگانه تاکنون پابرجا بوده است و در صورت باقی ماندن، بهترین پشتیبان برای این دیکتاتوری است! مردم افغانستان زمانی که غرب مجبور شد به امور آنها کمتر علاقه نشان دهد  در مسیردیگری- احتمالا بهترین مسیر ممکن_ قرارگرفته بودند. غرب متمدن همواره استبداد تاریک اندیش را در برابر استبداد روشن بین "کمونیست ها"  ترجیح داده و خطر آنرا برای منافع خویش بی‌نهایت کمتر دانسته است!
                                                                    
عراق
هدف دیپلماسی مسلح ایالات متحده بسی پیش از آنکه بهانه حمله به کویت را در سال 1990 بدست آورد،  یا با وضعیت پس از یازده سپتامبر 2001 روبرو شود، نابودی عراق بود. بوش از این دستآویزها با دروغ و بدبینی‌ی گوبلز گونه‌ای استفاده کرد ("دروغ اگر بزرگ باشد و مرتب تکرار شود سرانجام مردم بقبول آن تن می‌دهند.") دلیل این امر ساده است و هیچ گونه ارتباطی با گفتمان رهائی‌ی مردم عرق از شر دیکتاتور خونریز، صدام حسین، (که واقعاٌ هم دیکتاتور بود) ندارد. عراق بخش بزرگی از بهترین منابع نفتی کره‌ی زمین را داراست. اما از این هم مهم‌تر اینکه عراق موفق شده بود کادر علمی و تکنیکی‌ای را آموزش دهد که به همت سنجش‌گری و دقت خود قادر بودند از پروژه‌ی ملی منسجم و اساسی‌ای حمایت کنند. این خطر می‌باید با جنگ پیش‌گیرانه‌ای از میان برده می‌شد که ایالات متحده به خود حق داده بود آنرا هر زمان و هر کجا که تصمیم بگیرد بدون کمترین احترامی به قوانین بین المللی انجام دهد
       سوای این ملاحظه‌ی آشکار، پرسش‌های جدی چندی را باید بررسی کرد:
1 - نقشه واشنگتن چگونه می‌توانست- حتی یک لجظه‌ی تاریخی کوتاه- چنین پیروزی سهل و ساده و خیره کننده‌ای بنظر آید؟
2 وضعیت جدیدی که ملت عراق امروزه با آن  روبروست  چیست؟
3- پاسخ بخش‌های گوناگون مردم عراق به این چالش چیست؟
4- راه حل‌های نیروهای دمکراتیک و پیشرویِ عراقی و عرب و نیروهای بین‌المللی به این وضعیت چیست؟
شکست صدام حسین قابل پیش بینی بود. مردم عراق در رو در روئی با دشمنی که امتیاز اصلی‌اش این بود که می‌توانست با مصونیت از طریق بمباران هوائی (و بعداٌ استفاده از سلاح اتمی) به نسل کشی دست بزند، تنها پاسخ موثری که داشتند عبارت بود از: ادامه‌ی مقاومت در سرزمین  اشغال شده‌ی خود. صدام حسین هم خود را کامللٌ صرف نابودی هرنوع وسیله‌ی دفاعی کرده بود که مردم در اختیارداشتند و این هدف را با از میان بردن سیستماتیک هر سازمان یا حزب سیاسی‌ای (با حزب کمونیست آغاز کرد )  پیش می‌برد که تاریخ مدرن عراق را ساخته بود، منجمله حزب بعث که یکی از بازیگران اصلی‌ی آن دوره  بود. تحت چنین شرایطی نباید تعجب کرد  که مردم عراق بدون مبارزه اجازه دادند کشورشان مورد تهاجم قرارگیرد و حتی اینکه برخی رویکردها (چون شرکت ظاهری در انتخابات که اشغالگران سازمان داده بودند و یا جنگ برادرکشانه‌ی بین کردها، عرب‌های سنی و شیعه) ظاهراٌ بمعنی پذیرش احتمالی‌ی شکست بود (که  واشنگتن پایه‌ی محاسباتش را بر آن گذاشته بود)  نیز نباید تعجب کرد. اما آنچه شایان توجه است اینکه مقاومت (علی‌رغم ضعف‌های جدی‌ای که نیروهای گوناگون مقاوت داشته‌اند) روزبه روز دامنه پیدا می‌کند  و بر پا نگهداشتن رژیم دست نشانده‌ای را غیر ممکن ساخته است که بتواند به ظاهر هم، نظم را  حفظ کند. این وضعیت بگونه‌ایست که هم اکنون شکست پروژه‌ی واشنگتن را بنمایش گذاشته است.
با این وجود، اشغال نظامی خارجی وضعیت جدیدی را بوجود آورده است. ملت عراق واقعاٌ مورد تهدید است. واشنگتن قادر نیست بکمک دولت بظاهر ملی میانجی‌ای براین کشور کنترل داشته باشد (تا منابع نفتی آنرا بغارت برد که هدف شماره یک آنست). بنابراین، واشنگتن جز متلاشی کردن کشور راه دیگری برای ادامه‌ی پروژه‌ی خود در پیش ندارد. تقسیم آن، دست کم، به سه کشور (کُرد، عرب سنی و عرب شیعه) که احتمالاٌ ازهمان آغاز هدف واشنگتن در همگامی با اسرائیل بود. (بایگانی‌ها حقیقت این امر را در آینده برملا خواهد کرد.) امروزه ورق "جنگ داخلی" ورقی است که واشنگتن برای قانونی جلوه دادن ادامه‌ی اشغال عراق با آن بازی می‌کند. روشن است که اشغال دائمی هدف بود- و هدف باقی می ماند: این تنها ابزار واشنگتن برای تضمین
کنترل‌اش بر منابع نفتی است. برای آنچه واشنگتن رسماٌ بعنوان قصد خود اعلام می‌کند، مثلا "ما کشور[عراق] را پس از برقراری نظم ترک خواهیم کرد." نمی‌توان اعتباری قائل شد. باید یادآور شد که انگلیسی‌ها هرگز از اشغال مصر که از سال 1882 شروع شد چیزی جز این که  این اشغال موقتی است نگفتند (اشغالی که تا سال 1956 ادامه پیدا کرد!). در همین مدت زمان [اشغال]،  ایالات متحده هر روز بخش بیشتری از مدرسه‌ها، کارخانه‌ها و ظرفیت‌های علمی این کشور را با استفاده از تمام وسائل، از جمله  جنایت آمیزترین آنها،  نابود کرده است.
پاسخی که مردم عراق ، دست کم تاکنون،  به این چالش داده‌اند بنظر جوابگوی وخامت اوضاع نیست. این حداقل نظری  است که می‌توان در این مورد داشت. دلائل این امر چیست؟ وسائل ارتباط جمعی‌ی مسلط غربی تا حد مشمئز کننده‌ای تکرار می‌کنند که عراق کشوری ساختگی است و سلطه‌ی سرکوبگرانه‌ی رژیم "سنی‌ی" صدام بر شیعیان و کردها منشاء جنگ اجتناب ناپذیر داخلی است (که احتمالا تنها با ادامه‌ی اشغال بیگانه می‌توان جلوی آنرا گرفت) و بنابراین، مقاومت به معدود اسلامیست‌های متعصب طرفدار صدام در مثلث سنی محدود می‌شود. بی‌ تردید ارتباط بوجود آوردن بین این همه درغگوئی، کار دشواری است.
پس از پایان جنگ جهانی اول، دولت بریتانیا در درهم شکستن مقاومت مردم عراق، با دشواری عظیمی روبرو شد و در هماهنگی کامل با سنت امپریالیستی خود، سلطانی را به عراق صادرکرد و طبقه‌ی ملاکین  بزرگ را برای پشتیبانی از قدرت خود بوجود آورد و بدین ترتیب موقعیت ویژه ای به سنی‌ها داد. اما، علی‌رغم کوشش مداوم، با شکست روبرو شد. حزب کمونیست و حزب بعث، نیروهای سیاسی اصلی سازمانیافته‌ای بودند که قدرت سلطنتی "سنی" را شکست دادند. از سلطنت همه متنفر بودند، از سنی گرفته تا شیعه و کرد. رقابت خشن بین این دو نیرو که از سال 1958 تا 1963 صحنه‌ی اصلی مبارزه بود با پیروزی حزب بعث پایان گرفت و در آن زمان  قدرت‌های غربی از آن استقبال کردند و برایشان نوعی آرامش خاطر بود. در پروژه‌ی کمونیست‌ها امکان تکامل دمکراتیک عراق وجود داشت. این امر در مورد حزب بعث صادق نبود. حزب بعث در اساس ناسیونالیست و پان عربیست بود و مدل پروسی پایه ریزی وحدت آلمان را می پسندید و اعضای خود را از میان خرده بورژوازی‌ی عرفی‌ی نوگرا، بسیج می کرد که دشمن اظهار نظرات  تاریک اندیشانه‌ی مذهبی بودند. وقتی حزب بعث بقدرت رسید، آنگونه که قابل پیش بینی بود، به دیکتاتوری‌ای تحول یافت که تنها می‌توان آنرا ضد امپریالستی سست‌پایه نامید، بدین  معنی که بسته به پیش‌آمدها و اوضاع و احوال سازش دوجانبه (بین قدرت بعثی‌ها وامپریالیسم ایالات متحده که در منطقه قدرت غالب بود) را می پذیرفت.
این سازش و معامله رهبر عراق را تشویق کرد تا به افراط کاری‌های خود بزرگ بینانه دست زند، با این تصور که واشنگتن می‌پذیرد که او را به  متحد اصلی خود در منطقه تبدیل کند. حمایت واشنگتن از بغداد (تحویل اسلحه‌ی شیمیائی موید این پشتیبانی است) در جنگ بیهوده و جنایت‌کارانه علیه ایران از سال 1980 تا 1989 ظاهراٌ به این حساب‌گری حقانیت می‌بخشید. صدام هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که واشنگتن فریب‌اش دهد، تصورش را نمی‌کرد که نوسازی عراق برای امپریالیسم غیر قابل پذیرش باشد و اینکه تصمیم به نابودی عراق قبلاٌ گرفته شده بود. وقتی چراغ سبز الحاق کویت به صدام داده شد، صدام به دام افتاد (در حقیقت، کویت در دوران عثمانی به استان‌هائی الحاق شد که عراق را بوجود آورد و امپریالیست‌های انگلیسی بمنظور اینکه به یکی از مستعمره‌های نفتی خود تبدیل‌اش کنند، آنرا از عراق جدا کردند) سپس کشور را ده سال در محاصره‌ی اقتصادی قرار دادند تا شیره‌ی جان آنرا بقصد  پیروزی شکوهمند به انتها برسانند و نیروهای مسلح ایالات متحده  خلاء موجود را پرکنند.
رژیم‌های بعثی که پی‌درپی سر کار آمدند، منجمله آخرین آنها  تحت رهبری صدام را، مقصر همه چیز می‌توان دانست بجز شوراندن سنی علیه شیعه. پس چه کسی مسئول برخوردهای خونین بین این دو جماعت است ؟ روزی خواهیم دانست که سیا (و بی تردید  موساد) چگونه  قتل عام ها را سازمان میداده‌اند. اما از آن گذشته، حقیقت دارد که خلاء سیاسی‌ای که رژیم صدام ایجاد کرده بود و نمونه‌ی روش‌های فرصت طلبانه‌ی بی اصول و اخلاقی که به بوجود آورد، داوطلبانِ رنگارنگ قدرت را تشویق کرد تا همان مسیر را درپیش گیرند و اشغالگر [ایالات متحده] نیز اغلب از آنها حمایت کرد. گاه این داوطلبان قدرت حتی تا آن اندازه ساده لوح بودند که باور می‌کردند می‌توانند به قدرت اشغالگر خدمت کنند. این داوطلبان مورد بحث، خواه رهبران مذهبی (شیعه یا سنی)، " آدم های مهم" (شبه قبیله‌ای‌) فرضی یا تاجرهای رسوای فاسدی که ایالات متحده وارد کرده بود هرگز جایگاه سیاسی واقعی درکشور نداشتند. حتی رهبران مذهبی‌ای که مورد احترام مؤمنین بودند، نفوذ سیاسی‌ای نداشتند که مردم عراق پذیرای آنان  باشند. اکنون که خلائی در کار نبود (که صدام بوجود آورده بود)، هیچ کس حتی نمی‌دانست چگونه نام آنها [رهبران مذهبی] را تلفظ کند. آیا دیگر نیروهای براستی مردمی و ملی و حتی شاید هم دمکراتیک در رویاروئی با فضای سیاسی‌ی جدیدی که امپریالیسم جهانی سازیِ لیبرال بوجود آورده است، اسباب و ابزار بازسازی خود را خواهند داشت ؟
زمانی بود که حزب کمونیست عراق مکان اصلی سازماندهی بهترین نیروئی بود که جامعه‌ی عراق می‌توانست بوجود آورد. حزب کمونیست در همه‌ی مناطق کشور مستقر شده بود و بر دنیای روشنفکرانی که اغلب منشاء شیعی داشتند سلطه داشت (برحسب اتفاق متوجه شدم که مذهب  شیعه بیشتر انقلابی، مخصوصاٌ رهبر مذهبی بوجود آورده است و بندرت بوروکرات و کمپرادر! ) حزب کمونیست عراق براستی مردمی و ضد امپریالیست بود. این حزب بالقوه دمکرات بود و تمایل چندانی به مردم فریبی نداشت. آیا  پس از قتل عام هزاران نفر از بهترین رزمندگان آن بدست دیکتاتورهای بعثی، فروپاشی اتحاد شوروی (رویدادی که حزب کمونست عراق آمادگی آنرا نداشت) و رفتار روشنفکرانی که گمان می‌کردند که بازگشت‌شان از تبعید در هیات هم اردوگاهان نیروهای مسلح ایالات متحده [ازطرف مردم]  قابل پذیرش است، سرنوشت حزب کمونیست عراق خارج شدن مداوم از صحنه‌ی تاریخ است؟ متاسفانه چنین امری بسیار ممکن است  اما نه آنچنان ناگزیر.
مساله‌ی کردها در عراق همانند ایران و ترکیه  مساله‌ای واقعی است. اما در این مورد نیز باید یاد آورشد که قدرت‌های غربی همواره با بدبینی‌ی بسیار، معیار دوگانه‌ی خود را ادامه داده‌اند. سرکوب خواست های ملت کرد عراق و ایران هرگز به سطح خشونتی که آنکارا  در سطوح انتظامی، نظامی،  سیاسی و اخلاقی علیه خواست های ملت کرد اعمال می‌کند نرسیده است. نه [دولت]  ایران نه [دولت] عراق تا این درجه پیش نرفته‌اند که وجود کردها را  انکار کنند. با این وجود، همه‌ی اعمال ترکیه را بخاطر این که عضو ناتو است باید بخشید: این استدلال  وسائل ارتباط جمعی است که  یادآوری می‌کنند که سازمان ملل سازمان ملت‌های دمکرات است. غرب «سالازار» پرتقال را هم  از جمله دمکرات‌های برجسته اعلام کرد که یکی از بنیانگزاران ناتو بود و همین‌طور سرهنگ‌های یونان و ژنرال‌های ترکیه را طرفدارن پرشور دمکراسی می‌دانست!
هر زمان که جبهه‌های مردمی عراق از حزب کمونیست و حزب بعث در بهترین لحظات بحرانی تاریخش شکل می گرفت و قدرت سیاسی خود را اعمال می‌کردند، زمینه‌ی توافقی با احزاب اصلی کُرد وجود داشت. گذشته از این، احزاب کُرد همیشه متحد آنها بوده‌اند. افراط کاری‌های  رژیم صدام علیه شیعیان و کُردها بی تردید واقعی بود: برای نمونه بمباران منطقه‌ی  بصره پس از شکست ارتش صدام در کویت در سال 1990 و استفاده از گاز [شیمیائی] علیه کُردها. این افراط کاری‌ها پاسخی بود به مانوورهای دیپلماسی‌ی مسلح واشنگتن که به بسیج پیروان معجزه‌گر در میان شیعیان و کُردها پرداخته بود. افزون براین، از جنایت‌کارانه  و احمقانه بودن  این افراط کاری‌ها کاسته نمی‌شود، آنهم  فقط به این دلیل که واشنگتن نتوانسته است نیروی زیادی بسیج کند. اما آیا از دیکتاتورهایی چون صدام چیز دیگری انتظار می‌رود؟      نیروی مقاومت علیه اشغال بیگانه که تحت چنین شرایطی غیرمنتظره است، ممکن است معجزه آسا بنظر آید. چنین نیست! چرا که واقعیت اساسی اینست که مردم عراق بطورکلی (عرب و کُرد، سنی و شیعه) از اشغالگران متنفرند و با جنایات آنان براساس تجربه‌ی روزانه (ترورها، بمباران‌ها، قتل‌عام‌ها وشکنجه) آشنا. حتی می‌توان این را جبهه‌ی متحد مقاومت ملی فرض کرد (هر نامی که مایلید روی آن بگذارید) که ادعا دارد چنین است و نام‌ها، اسامی سازمان‌ها واحزاب تشکیل دهنده، برنامه‌ی مشترک خود را تبلیغ  می‌کند. اما در واقع تاکنون به همه‌ی دلایلی که در بالا ذکر شد، چنین نبوده است، منجمله نابودی ساختار اجتماعی و سیاسی [جامعه] بدست  صدام و اشغال کشور. گذشته از این دلایل، چنین نقطه ضعفی نقصی جدی است که تفرقه‌ی بین مردم  را آسان و فرصت طلبان را حتی تا آنجا تشویق می‌کند که آنها را به همدستان دشمن تبدیل کنند و آماج رهائی را به درهم ریختگی و اختلال دچار سازد.
چه کسی در از بین بردن این کاستی‌ها موفق خواهد بود؟ کمونیست‌ها می‌باید بتوانند ازعهده‌ی چنین کاری برآیند. هم اکنون رزمندگانی که در صحنه‌ی مبارزه هستند از رهبران حزب کمونیست فاصله می‌گیرند (همان رهبرانی که وسائل ارتباطی مسلط آنها را می شناسند)، رهبرانی که سردرگم و سراسیمه‌اند و تلاش می کنند نوعی حقانیت برای پیوستن‌شا ن به دولت همدست دشمن، دست و پا کنند و حتی وانمود می‌کنند که با چنین حرکتی به اثربخشی مقاومت مسلحانه یاری می‌رسانند! اما تحت شرایط کنونی نیروهای سیاسی زیادی می‌توانند ابتکارات تعیین کننده‌ای در راستای ایجاد این جبهه داشته باشند. قضیه از این قراراست که نیروی مقاومت مردمی عراق، علی‌رغم ضعف‌هائی که دارد، پروژه‌ی واشنگتن را (به لحاظ سیاسی اگر نه هنوز نظامی)  شکست داده است. دقیقاٌ این واقعیت است که آتلانتیسیست‌های جامعه‌ی اروپا را نگران کرده است. آنها متحدین وفادار ایالات متحده‌اند. امروزه آنها از شکست ایالات متحده وحشت دارند زیرا چنین پیشامدی ظرفیت ملت های جنوب را  در واداشتن سرمایه فرا ملی جهانی شده  سه قدرت امپریالیستی تقویت و وادارشان می کند به منافع ملت‌های آسیا، افریقا و امریکای لاتین احترام بگذارند.
نیروی مقاومت عراق پیش‌نهادهائی ارائه داده‌اند که برون رفت از این بن‌بست را ممکن می سازد و به ایالات متحده کمک می کند تا خود را از این دام برهاند. این نیرو پیش‌نهاد می کند:
1- ایجاد مرجع صلاحیت دار اداری‌ی فراملی که با پشتیبانی شورای امنیت سازمان ملل متحد بوجود آید.
2- قطع فوری ی عملیات نیروی مقاومت و مداخلات نظامی و انتظامی نیروهای اشغالگر.
3- خروج همه ی مقامات نظامی و غیرنظامی خارجی طی شش ماه.
جزئیات این پیش‌نهادات در مجله‌ی وزین "المستقبل العربی" (ژانویه ی 2006 ) در بیروت منتشر شد.
سکوت مطلقی که وسائل ارتباط جمعی اروپا در قبال پخش این پیام اختیارکرده‌اند گواه  بر همدردی آنها با شرکای امپریالیستشان است. وظیفه‌ی نیروهای دمکرات و پیشروی اروپاست که با این سیاست سه نیروی امپریالیستی فاصله بگیرند و از پیش‌نهادات مقاومت عراق پشتیبانی کنند. تنها گذاشتن مردم عراق در مبارزه با دشمن گزینه‌ی  قابل قبولی نیست: چنین کاری تقویت کننده ی این ایده ی خطرناک است که از غرب و ملت های آن  هیچ انتظاری نمی توان داشت و در نتیجه  به افراط کاری ها- حتی افراط کاری های جنایت کارانه‌ی  برخی از جنبش های مقاومت کمک می‌شود.
هرچه نیروهای اشغالگر، کشور را سریع‌تر ترک کنند و هرچه پشتیبانی نیروهای دمکرات در دنیا و در اروپا از مردم عراق بیشتر باشد، امکان بوجود آمدن آینده‌ای بهتر برای این ملت قربانی شده بیشتر خواهد بود. هرچه مدت زمان اشغال طولانی‌تر شود عواقب بعد از پایان حتمی آن وخیم‌تر خواهد بود.
فلسطین
از زمان تدوین اعلامیه‌ی بالفور طی جنگ جهانی اول تاکنون، ملت فلسطین قربانی پروژه‌ی استعماری ایست که جمعیتی خارجی برآن تحمیل کرده است. این جمعیت، خواه کسی قبول  یا تظاهر به نادانی کند،  سرنوشت "سرخ پوستان بومی " را برای خود حفظ کرده است. این پروژه همیشه  تحت حمایت بی قید و شرط قدرت امپریالیستی مسلط (در گذشته بریتانیای کبیر و امروزه ایالات متحده) در منطقه قرار داشته، زیرا کشور بیگانه‌ای که در این منطقه طبق این پروژه  شکل گرفته است تنها می‌تواند متحدی بی قید وشرط باشد که شرط بقایش این است که مداخلات لازم جهت وادارکردن خاورمیانه‌ی عربی به گردن گذاشتن بر سلطه‌ی سرمایه داری امپریالیستی را تحقق بخشد.
این حقیقت برای همه‌ی ملت های افریقا و آسیا روشن و آشکار است. از این روست که آنها، در هر دو قاره، در دفاع  از و پافشاری بر حقوق ملت فلسطین بطور خود انگیخته، متحد می‌شوند. اما در اروپا "مساله‌ی فلسطین" تفرقه ایجاد می‌کند، تفرقه‌ای که ثمره اغتشاشی است که  ایدئولوژی صهیونیستی آنرا پا برجا نگهداشته و غالباٌ هم بازتاب موافق داشته است.                                                                                                             
امروزه حقوق مردم فلسطین  با باجرا درآمدن "پروژه‌ی خاورمیانه‌ی بزرگترِ" ایالات متحده، از هر زمان دیگری بیشتر پایمال شده  است. بهررو، سازمان آزادیبخش فلیسطین (پی ال او) قرارداد اسلو، طرح های مادرید و نقشه‌ای  که واشنگتن تعیین کرده بود را پذیرفت. این اسرائیل بود که بطرز آشکاری به توافقات پشت پازد و برنامه‌ی حتی جاه طلبانه‌تر توسعه را به اجرا درآورد. در نتیجه سازمان آزادیبخش فلسطین تضعیف شد: افکارعمومی می‌تواند به حق  این سازمان را بخاطر باور ساده لوحانه  به صداقت دشمنان خود، سرزنش کند. حمایت مقامات اشغالگر از دشمن اسلامیست (حماس) درآغاز، دست کم، و بسط فساد کاریهای زمامداران فلسطینی (امری که کمک کنندگان- بانک جهانی، اروپا و سازمان‌های غیردولتی در مورد آن، اگر شریک آن نباشند،  سکوت می کنند) به پیروزی انتخاباتی حماس منتهی شد (که امری بود قابل پیش بینی). سپس این خود بهانه‌ی دیگری بود که بلافاصله پیش کشیده شد تا حمایت بی قیدوشرط از برنامه های اسرائیل- فارغ از چند و چون آنها-  را توجیه کنند.
پروژه ی استعماری صهیونیستی نه تنها برای فلسطین بلکه برای ملت های همجوار همواره یک تهدید بوده است. بلند پروازی های اسرائیل برای ضمیمه کردن صحرای سینا  مصر و ضمیمه کردن عملی بلندی های جولان سوریه، دال بر این مدعاست. در پروژه‌ی خاورمیانه‌ی بزرگتر جایگاه ویژه ای به اسرائیل داده می‌شود: حق انحصاری منطقه‌ای‌ی آن در داشتن تجهیزات نظامی اتمی و نقش آن به مثابه "شریگ اجتناب ناپذیر" ( تحت بهانه‌ی مغالطه آمیز اینکه اسرائیل تخصص فنی‌ای دارد که مردم عرب از داشتن آن ناتوانند. چه نژاد پرستی‌ی اجتناب ناپذیری !).
در اینجا قصد آن نیست که تجزیه و تحلیلی پیرامون کنش های متقابل و پیچیده‌ی بین مبارزاتی ارائه دهیم که علیه توسعه طلبی صهیونیستی، کشمکش های سیاسی و گزینش هائی که در لبنان و سوریه انجام می‌گیرد. رژیم بعثی سوریه بشیوه‌ی خود در مقابل خواست های قدرت‌های امپریالیستی و اسرائیل مقاومت می کند. در اینکه چنین مقاومتی کمک کرده است تا سوریه به جاه طلبی‌های سوال برانگیز دیگری (کنترل لبنان) حقانیت بخشد ، تردیدی نمی‌توان داشت. افزون براین، سوریه در لبنان کم خطرترین متحدین را بدقت گزین کرده است. همه می‌دانند که حزب کمونیست لبنان مقاومت علیه تجاوزات اسرائیل در جنوب را سازماندهی کرد (ازجمله برگرداندن مسیرآب). سوریه، مقامات لبنانی و ایرانی همکاری تنگاتنگی با یکدیگر برای از بین بردن این پایگاه خطرناک [پایگاه حزب کمونیست]  و جایگزینی‌ی آن با جزب‌الله داشتند. قتل رفیق حریری (مساله ای که هنوزحل نشده است) ظاهراٌ فرصت مداخله را در اختیار قدرت های امپریالیستی (پیشاپیش ایالات متحده و فرانسه درپی آن) قرارداد تا دو هدفی را به اجرا درآورند که در نظر داشتند: 1 دمشق  را وادار سازند در کنار دولت های دست نشانده‌ی عرب ( مصر و عربستان صعودی ) قرارگیرد، یا اگر به چنین هدفی نرسند آثار و نشانه‌های یک قدرت فاسد بعثی را از بین ببرند. 2 بقایای نیروی  مقاومت در برابر تجاوزات اسرائیل را (با خواست خلع سلاح حزب‌الله ) نابود کنند. دمکراسی، در صورت نیاز،  می‌تواند بر متن چنین زمینه ای مطرح شود.
امروزه پذیرش پروژه‌ی در دست اجرای اسرائیل بمعنی صحه گذاشتن برنابودی پایه‌ای‌ترین حق ملت‌ها یعنی حق حیات است. این بزرگترین جنایت علیه بشریت است. تهمت "ضد یهود" بودن به کسانی که چنین جنایتی را مردود می شمارند تنها وسیله و اسباب نفرت انگیز ارعاب و تهدید است.
ایران
در اینجا قصدم بسط تجزیه  تحلیل‌هایی نیست که لازم است درباره‌ی انقلاب اسلامی صورت گیرد. آیا همانطور که برخی از طرفداران اسلام سیاسی و ناظران خارجی اعلام کرده‌اند این انقلاب اعلان و سرآغاز دگرگونی‌ای بود که می باید سرانجام کل منطقه  و شاید هم کل جهان مسلمین را دربر بگیرد، جهانی که به این خاطر "امت" ("ملتی" که هرگز وجود نداشته است) نامیده شده است؟ یا این انقلاب رویداد منحصر بفردی بود، مخصوصن، به این دلیل که از ترکیب بی نظیر تفسیرهای اسلام شیعی و ناسیونالیسم ایرانی بوجود آمده بود؟
ازنقطه نظرآنچه در این بحث مورد علاقه‌ی ما است فقط به دو ملاحظه اشاره می کنم. نخست اینکه رژیم اسلام سیاسی درایران به ذات ناسازگار با ادغام کشور در نظام سرمایه داری‌ی جهانی شده کنونی نیست زیرا این رژیم پایه‌اش بر اصول لیبرالی مدیریت اقتصاد گذاشته شده است. ملاحظه‌ی دوم اینکه ملت ایران "ملت نیرومندی" است، ملتی است که عناصر اصلی- اگر نه همه‌ی- تشکیل دهنده‌ی آن، چه طبقات خلق چه طبقات حاکمه،  ادغام کشورشان در نظام جهانی شده با شرایط تحت سلطه بودن را نمی‌پذیرند. البته بین این دو بُعد از واقعیت ایرانی، تناقضی وجود دارد. بُعد دوم مربوط به گرایشات سیاست خارجی تهران است که اراده‌ی مقاومت در برابر دستورات بیگانه را بروز می‌دهد.
این ناسیونالیسم ایرانی- ناسیونالیسم قوی و بعقیده‌ی من، در مجموع، بلحاظ تاریخی مثبت- است که موفقیت نوسازی ظرفیت‌های علمی، صنعتی و نظامی رژیم شاه و بدنبال آن خمینی را توضیح می‌دهد. ایران یکی از معدود کشورهای جنوب است (درکنار چین، هندوستان، کره، برزیل و شاید هم معدودی دیگر، اما نه تعداد زیادی!) که دارای یک پروژه‌ی  بورژوائی‌ی ملی است. این که در درازمدت بتوان این پروژه را عملی کرد یا نه (به نظر من نمی‌توان عملی کرد) موضوع اصلی بحث ما در اینجا نیست. امروزه این پروژه درجای خود  وجود دارد.
دقیقاٌ بخاطر اینکه ایران توده‌ی معترضی را شکل داده است که می‌تواند تلاش کند خود را بمثابه شریک قابل احترام بقبولاند، ایالات متحده تصمیم گرفته است با جنگ پیشگیرانه‌ای آنرا نابود کند. همانطور که بخوبی می‌دانیم درگیری برسر ظرفیت‌های اتمی‌ای است که ایران به غنی سازی آن مشغول است. چرا این کشور همانند دیگر کشورها نباید حق پی‌گیری این برنامه را داشته باشد و به یک قدرت نظامی اتمی تبدیل شود؟ قدرت های امپریالیستی و همدست اسرائیلی‌شان  بر چه اساسی حق انحصاری بر سلاح نابودی جمعی را بخود می‌دهند؟ آیا می‌توان برای این گفتمان اعتباری قائل شد  مبنی با این استدلال که  ملت‌های "دمکرات" هرگز از چنین سلاحی آنگونه استفاده نمی‌کنند  که "حکومت‌های شرور" ممکن است استفاده کنند، آنهم زمانی که همگان می‌دانند که ملت های دمکرات مورد بحث مسئول بزرگترین نسل کشی دوران معاصرند، از جمله نسل کشی یهودیان و این که ایالات متحده قبلاٌ از سلاح اتمی استفاده کرده و هنوز هم از منع مطلق و همگانی‌ی آن سرباز می زند؟
نتیجه گیری  
امروزه کشمکش‌های سیاسی در منطقه سه مجموعه نیروی مخالف یکدیگر را در بر می‌گیرد: آنان که به ناسیونالیسم گذشته‌ی خود تکیه می‌کنند (اما در واقعیت فقط وارثین منحط و فاسد بوروکراسی های عصر ناسیونال- پوپولیست‌اند.) آنان که ادعای اسلام سیاسی دارند و آنان که تلاش می‌کنند بر محور خواست‌های "دمکراتیکی" متشکل شوند که با لیبرالیسم اقتصادی سازگار است. تثبیت قدرت هیچ یک از این نیروها برای چپی که منافع طبقات مردمی را در نظر دارد قابل قبول نیست. در حقیقت، منافع طبقات کمپرادور در پیوند با نظام امپریالیستی‌ی کنونی از طریق این سه جریان تجلی پیدا می‌کند. دیپلماسی ایالات متحده از هرسه جریان استفاده می‌کند زیرا بر استفاده از این درگیری‌ها بمنظور نفع انحصاری خود متمرکز است. چپی که سعی داشته باشد در این درگیری‌ها تنها از طریق اتحاد با این یا آن یک از این جریانات (3) وارد شود (که رژیم های موجود را بمنظور اجتناب از بدترین بدیل یعنی اسلام سیاسی ترجیح دهد یا تلاش کند با این یک [اسلام سیاسی] بمنظور رهائی از شر رژیم های موجود بوحدت رسد،)  محکوم به شکست است. چپ باید تلاش کند با مبارزه در زمینه‌هائی که محیط طبیعی آنست [قدرت]  خود را  نشان دهد: دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی‌ی طبقات مردمی، دفاع از دمکراسی و حاکمیت ملی که همه بعنوان مولفه‌های جدائی ناپذیر مفهوم سازی شده‌اند.
منطقه‌ی خاورمیانه‌ی بزرگتر، امروزه در کشمکش بین رهبر امپریالیست و ملت های کل جهان به مساله‌ای اساسی تبدیل شده است. شکست پروژه‌ی دم و دستگاه واشنگتن امکان پیشرفت در هر منطقه از جهان را فراهم می سازد. در صورت عدم موفقیت،  همه‌ی این پیشرفت‌ها بی‌نهایت آسیب پذیر می‌شود. این بمعنی آن نیست که  به مبارزات  در دیگر مناطق جهان ، در اروپا ، امریکای لاتین یا هر جای دیگری کم بها دهیم، بلکه  فقط بمعنی آنست که این مبارزات باید بخشی از چشم‌انداز همه جانبه‌ای باشد که به شکست واشنگتن در منطقه‌ای  کمک کند که برای اولین ضربه‌ی جنایت کارانه‌ی خود  در این قرن انتخاب کرده است.
 زیر نویس ها: چند توضیح نویسنده :
 1 کمونیتاریانیسم=  یک تئوری ی سیاسی است  که  "هویت ها ی فرهنگی ی جمعی"  را برای درک واقعیت اجتماعی پویا اساسی می‌داند.
2 _ منشاء قدرت اسلام سیاسی‌ی کنونی در ایران  بدلائلی که در بخش بعدی بحث خواهد شد،  پیوند تاریخی‌ی مشابه با دسیسه های امپریالیستی را نشان نمی‌دهد.
3- اتحادهای تاکتیکی ناشی از وضعیت مشخص یعنی فعالیت مشترک حزب کمونیست لبنان با حزب الله در مقاومت علیه  حمله‌ی اسرائیل به لبنان در تابستان سال2006،  مساله‌ی دیگری است.
ده فوریه ی 2008
* این مقاله قبلاٌ در نشریه‌ی اینترنتی راه کارگر منتشر شده است.